زاغک نامه |
-اه! دوباره بستنم...مچم داره از فشار خردمیشه....های یارو!نمیشه اینارو باز کنی؟ -ساکت شو!اگه شلوغ کاری کنی میگم دکتر بیاد یه امپول بهت بزنه 48 ساعت بخوابی شرت کم شه. -اگه این دستبندای محکمو باز نکنی به داداشم میگم ازتون بخاطر بد رفتاری با بیماران شکایت کنه. -نیم ساعت دیگه وقت داروهاته.تا اون موقع ساکت باش و مواظب... -داری به من دستور میدی؟مگه تو زندانبانی؟ -ساکت شو.من این جا هزارتا کاردارم. -عجیبه!داداش سعید منو به خاطر دل دردم اورد اینجا ولی از هفته ی پیش که اینجام دلم هیچ تغیری نکرده.های پرستار!این یارو که رو تخت بغلی من هست بیشتر شبیه دیوونه هاست.فکر کنم اشتباهی اوردینش.اخه همش داره از دهنش کف میاد و به جای حرف زدن همش چشم غره میره. -خدارو شکر کن که تو حالت به خرابی اون نیست. -من نوع بیماریم با اون فرق داره.من یه دل درد ساده دارم ولی اون.... -انقدر وراجی نکن! -خیله خب بابا!حالا نمیخواد عصبانی بشی!باید بیشتر مراقب خودم باشم.هفته ی پیش یک اقایی که گرمکن پوشیده بود میخواست منو تو اتوبوس بکشه.البته به موقع فهمیدم و قبل از اینکه بخواد اقدامی بکنه از پشت تو سرش زدم و از اتوبوس انداختمش بیرون.خوب شد نذاشتم نارنجکشو در بیاره.اقا پرستار.من میخوام مرخص شم.فکر میکنم اینجا همه ی بیمارا منتظر فرصتن تا منو بکشن.حالا که بهتر فکر میکنم اصلا دلم درد نمیکنه من.... -دکتر!مریض تخت هشت قاطی کرده.بیا یه نگاه بهش بنداز. -پرستار باهوش! باید میگفتی همه شماره ها به جز هشت قاطی.... -پس کجا بودی دکتر؟ -من هزارتا کار دارم بیکار که نیستم. -های!نکنه شما هم همدست اون قاتلایین؟پس سعید کو؟من به سعید میگم به پلیس معرفی تون کنه.نکنه داداشم هم با شما کارمیکنه؟ولی نه حتما شما اونو بی هوش کردین و هیپنوتیزمش کردین که منو اینجابستری کنه. -اره اره...فکر کنم پنج گرم بس باشه.اها...حالا یه دقیقه اروم باش.... -شما میخواستین من بیام اینجا که بکشینم.نگهبااااااااان!کمککککک.یکی منو نجات بده.به داداش سعید بگین اینا قصد شوم دارن.اون مرد روهم شما استخدا....م ..م.. -خدارو شکر!اپرستار ابراهیمی.شما که خودت بلدی اینجور امپولارو بزنی.چرا منو یک ساعت از اون ور بخش کشوندی اوردی اینجا؟ -اخه این موردش فرق می کرد! -شما نمیخواد واسه من بهانه بتراشی. [ جمعه 92/4/21 ] [ 11:19 عصر ] [ سپهر ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |